محل تبلیغات شما

دعا کنید پدرم شهید بشه!درد نیوز  dardnews.ir

هوالمحبوب

دلنوشته یك ارتشی بازنشسته و فرزندجانباز65 ( با حكم و اولین بسیجی اعزامی از آستارا در سال 1359 به جبهه )درصدشهید( بدون حكم ) و روز نامه نگارو سایت و وبلاگ نویس  ( بدون پروانه فعالیت  كلا : روز نامه نگار و شاعر و نویسنده  و محقق و اولین  وبلاگ نویس و فعال حقوق بشر   نقره داغ و ستاره دار)  و نویسنده و محقق  (ستاره دار ) ومستند ساز و شاعر ( دنباله دار )

هوالصابر

دانش آموز فقط دعا کنید پدرم شهید بشه!

معلم :خشکم زد. گفتم پسرم اسماعیل  این چه دعاییه؟

گفت:آخه بابام موجیه!كامل

معلم گفتم خوب انشاالله خوب میشه، چرادعاکنمشهید بشه؟

دانش آموز آخه هروقت موج میگیردش وحال خودشونمیفهمه شروع میکنه منو ومادرو برادرم مهدی و خواهر هایم  رو کتک میزنه! ، امامشکل مااین نیست!سر ماه هم مجبوراست وسایل خا نه بخرد  و حتی نان برای خریدنداریم گرسنه می مانیم.

معلم گفت:  پسرم پس مشکل چیه؟

گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشهچه کاری کرده.شروع میکنه دست وپاهای همه مون را ماچ میکنه ومعذرت خواهی میکنه. خانممعلم  ماطاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم(همسایه چون جبهه نرفتند فكر می كنند پدرم دیوانه است ) خانم معلم  دعاکنید پدرم شهیدبشه وبه رفیقاش ملحق بشه.وقتیما نان و غذا نداریم بیشتر هفته این طور است  وی شرمنده است .وقتی ما لباس برای پوشیدن و كیف برای بردن كتابهایم نداریموی دوباره موج گرفته می شود

خانم معلم گفت دیگه چیه پسر بلبل زبان من:

وقتی  پول نانی برای غذا خریدن نداریم غذا نداریم مجبورهستیم  علفهای پخته حیاط را كه مادرم پخته استبخوریم پدرم دوباره موجی می شود بكسی نمی تواند بگوید دیوانه می شود.

خانم معلم پسرم مگر غذا و پول ندارید.

دانش آموز : چرا پدرم  یك زمین دارد سه هكتار كشاورزی در محل  چون كارافتاده و بیماراست و مادرم هم  بیمار شده است به كسی دیگر اجازه نمی دهد  به كمككنند وچیزی برای ما ده نفر خانواده نمی ماند

خانم معلم از كیفش ساندویچی در آورد و گفتبخور پسرم هر روز برایت ساندویچ و غذا می آورم

دانش آموز خانم معلم مادرم گفته بهیچ عنواننگذار كسی به شما در رحمی كند ما این راه را خودمان انتخاب كردیم نباید به سادگی ازدست بدهیم ساندویچ را پس داد .

 دانش آموز با برادرش مهدی روز ها از ترس آویزان شدن از تیر برق از مدرسه تا دو كیلومترخانه همیشه  فرار می كردند و بخاطر همین درمسابقات مدارس هر سال مقام اول را می اوردندیك روز خبرنگار  بعداز پیروزی این دوبرادر در مسابقه دو میدانی سوالكرد هر روز چقدر ورزش می كنید مهدی گفت نمی دانم خبرنگارگفت آفرین اینها انقدرورزش می كنند ساعت را نمی دانند( آخه چند نفر  نوجوان از جمله  دو برادر همیشه از اول جنك 1359  این دوبرادر را به تیر برق جلوی درب مدرسه می بستند و با سنگ و چوب می زدنند و می گفتند اگر انقلاب تغییر كند شما و خانواده اتان را ازاین تیر برق  آویزان و اعدام می كنیم آخه تا آخر دهه شصت درروستا كسی بعنوان بسیجی به جبهه نمی رفت .فقط سربازها می رفتند )

واما بعداز سالهاخانم معلم   كه  سایتها می خواند و دانش آموز یك وبلاگ نویس خبره شده به وبلاگش می اید و می خواند . حكمشهادت پدرم را مشایی ( ریس دفتر  ریس جمهور) و رجال ی نمی گذرند بدهند آخه پدرم جانباز 65 درصد بسیجی  و بیمارستان دولتی هم شهادتش بر اثر موج گرفتگیرا تایید كردند ( نامه خطاب به رهبری). وپروانه هفته نامه آبادگران  و سایت دردنیوز  و. مرا نمی دهند و دیگر مسایل

معلم اشك از چشمهایش پایین می اید  كامنت  مینویسد دانش آموز  ناراحت نباش پدرت شهید استمن و خدا كه می دانیم پدرت شهید است بس ناراحتنباش  تو را همه اولین وبلاگ نویس و سایتنگار  و روز نامه نگار ایرانی می نویسند

معلم بازنشسته صحفات بعدی وبلاگ دانش آموز را ورق می زند یكباره  می بیند دانش آموز نوشته است من دیگر می خواهم ازكشور مهاجرت كنم پدرم را پس بدهید با خودم می خواهم ببرمش جای دیگر .چرا صلاحیتشورای مرا نمی دهید با اینكه من درجه داربازنشسته ارتش و نویسنده  و ریس شورا هستم. بقیه را معلم نمی تواند بخواندباز اشك می ریزد

 دوباره كامنت می نویسیدپسر دیوانه من اسماعیل بهتنوشتم  من می دانم پدرت شهید است ودر ثانی بااین اعتقادی كه از تو دارم كجا می خواهی بروی .امثال تو ابوذر های زمان هستید باید بسوزید و بسازید

فردای آنروز معلم ایمیل خود را باز كرددید دانش آموزبرایش نوشته یادت خانم معلم  چند برادر در مدرسه كه راهنمایی می خوانند و من و بردارم مهدی دبستان  از تیر برق بسته با طناب می خواستند اعدام كنند  می گفتند پدرت چون  جبهه رفته اما چند روز دیگر انقلاب  سر نگون میشود  ما ازهمین تیر برق آویزانت می كنیم و بارهامن و برادرم را شما نجات دادید .

معلم ایمیل می نویسید راستی آن بردارانكه می خواستند  چكاره هستند آیا آنها اعدامشدند یا از كشور فرار كردند

 اسماعیل ایمیل زد خانم معلم آنها الان ریس هستندو مرا همانها رد صلاحیت كردندو به كمك فرماندار وقت و نماینده وقت  و مشایی  حكم شهادت پدرم و جلوی  مجوز هفته نامه آبادگران شمال و در نیوز  را آنها گرفتند برای من چند كیسه پرونده امنیتیكذب درست كردند یعنی پرونده  خودشان رابنام من زدند با اینكه یك روز جبهه نرفتند بعداز فارغ تحصیلی از دانشگاه استخدامو همه كاره شدند.ما را در پرونده ضد انقلاب و آنها را انقلابی و   فرزند انقلابمی زنند و راستی معلم عزیز مهدی یادت یكسال فقط جببه بعنوان بسیجی رفت و جانبازشد در 15 سالگی بخطار موج گرفتگی  فقط 11 كلاسدرس خواند و الان هم خواهرم برایش یك پیكان كهنه خریده  زماین كه حالش خوبه مسافر كشی می كنه راستی خانممعلم یكی از برداران كه ریس بود سهمیه سوخت تاكسی تلفنی مهدی  را بست و مهدی مجبور شد با بنیزین آزاد مسافر كشی كند و زنش هم طلاق گرفت و من هم بعلتاتفاقی در ارتش برایم افتاد كار افتادگی  وبیمار و بازنشسته شدمیعنی جوان مرگ شدمدرخواست هفته نامه‌ابادگران شمال  و مجوز روز نامه الكترونیكی دردنیوز كردم مرا گفتندضد انقلاب هستند  مجوز ندادند من بعضی وقتهافكر می كنم حتما كسی مثل من زند گی می كند بنام من كارهای ضد انقلابی انجام می دهد  فكر می كنند من هستند حتی خواستم به دادگاه شكایتبنویسم تا شبیه مرا دستگیر كنند زنم سارا گفت اسمایعل بعدا یك جرم هم بهت اضافه میكنند باید در تیمارستان زندگی كنی من هم ترسیدم و شكایت نكردم.

معلم نوشت دانش آموز عزیزم : پدرت و شماو مهدی راهتان مقدس بود شما ابوذر های زمان هستید باید بخاطر انقلاب و اسلام بسوزید و بسازید تا دشمنان از ضعف شما سو استفادهنكنند همان های كه شما را یم خواستند بخاطر بسیجی رفتن پذرت درسال 1359 ازتیر برق  اعدام كنند امر عاص های زمان هستند هر نظامی بیاید آنها خودشان را با آنها تطبیق می داننداما پدر و بردارت و خودت فقط با نظام و انقلاب جوش خورید نارحت نباشد امثال شما بایددق بكنید بمیرید اما آخرت را خریدید

دانش آموز در ایمیل بعدی به معلم خوب ومهربانش نوشت:

تــــوی ایــــــن دنیــــا  همیـــــــشه

بعضــی ها   بــرای بــه جــایـــی رسیدن

و بعضـی ها   بـعـد از به جـایــی رسیــدن”

هــمــــــــــــه چیــز را زیـــر پــا”می گــذارنـــد!!

ما بسیجی ایم تا زنده اه ایم

معلم جواب ایمیل را داد : احسن شاگرد خوبم

اسماعیل یك آرامش خاصی گرفت چون ازخردسالی یعنی سال 1359 بدون پدر ( یعنی پدر جانباز 65 درصد موج گرفته و كار افتاده) و مادرش هم توسط منافقین معلول شده بودبدون سر پرست و مادر بزرگ شده ودرسن 15 سالگیداخل ارتش رفته .حالا بازنشست شده یكباره حس كرد .فردی وی را در بغل گرفت اما دیدهنمی شود این همان دوست اشنایی همیشگی  است.اسماعیل هم سر ش را در آغوشش گذشتخستگی از تن اسماعیل رفت. گفت پسرم اسماعیلالان 42 سالت است ساعت یك شب است  برو  بخواب.من پدر و مادرت هستم. اسماعیل دیگر غمو غصه اش تمام شد.گفت تشكر می كنم .می دانم شما پدر و مادرم هستید .بوسه زد.رفت بخوابد.گفت پدر و مادر شما هستید شما بودید كه مرا در شكنجه و زندان نجات دادی و مرا همیشه كمك كردی  و حتی وبارها و حتی  شش ماه( ناحق ) و. زندان وجریمه مرا شما كمكم كردی واقعا راست می گی از پدر و مادرم بمن نزدیك تری  زمانی كه پدرم جانباز كارفتاده و مادرم معلول شد.شمامرا كمك كردی  و برای م پدر ومادری كردیمیدانم  كمك كردی. یكباره اسماعیل آغوشی كهوی را در بغل كرده بود دید دارد به اسمان می رود اسماعیل داد  زد.باز هم بیا پدر و مادر آسمانی  من  من فقط شما را دارم  هوالقادر .دكتر محمدعلی  هالو     برای سلامتی بزرگمردان ایران عزیز و سلامتی و استقامت خانوادشون صلوات    ((اللهم عجل لولیک الفرج))      

بهره مندی ۱۵۰ دانش آموز از پایگاه های تابستانی مساجد آستارا

دوخرچه‌سواران‌ حامی محیط‌زیست بندر ترکمن تا آستارا را رکاب زدند + عکس

کونگ فوکاران مدال آور آستارا تجلیل شدند

معلم ,نمی ,كه ,دانش ,پدرم ,هم ,دانش آموز ,خانم معلم ,پدر و ,و مادرم ,روز نامه

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی امام خمینی(ره) گرکان دعا نماز ذکر سنگهای قیمتی حکاکی بر سنگها Emmitt's life carpdelspurri اهل البیت علیهم السّلام محیط زیست فانیها bamimehazs وبلاگ نمایندگی سمنان Effie's life